حمله شبانه به خانه امام صادق(ع)، نجات حضرت به واسطه پیامبر(ص)
حمله شبانه به خانه امام صادق(ع)، نجات حضرت به واسطه پیامبر(ص) محمّد پسر ربیع وزیر دربار منصور گفت: منصور
روزى در کاخ سبز که قبل از کشته شدن محمّد و ابراهیم آن را کاخ حمراء می نامیدند
نشست. او در این محل روز معینى مىنشست که آن روز را روز کشتار نام داده بودند. از
پى حضرت صادق(ع) فرستاده بود تا از مدینه ایشان را بیاورند تمام روز را در آن کاخ
بسر برد تا شب شد و مدتى نیز از شب گذشت در این موقع پدرم ربیع را خواست. گفت:
میدانى که من چقدر به تو علاقه دارم وقتى پیش آمدى میکند هنوز زن و فرزندم اطلاع
ندارند به وسیله تو چارهجوئى میکنم. گفتم: این لطف خدا و شما است نسبت بمن و
اینکه من نهایت خیرخواهى را نسبت به شما دارم گفت: صحیح
است. هم اکنون برو پیش جعفر بن محمّد پسر فاطمه زهرا علیها السّلام در هر حالى که
بود بدون اینکه بگذارى وضع خود را تغییر دهد او را بیاور. با خود گفتم: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. واقعا
چه پیش آمد بدى اگر من آن جناب را بیاورم با این خشم که دارد او را خواهد کشت و
آخرتم برباد میرود اگر بهانهاى بیاورم و این مأموریت را انجام ندهم من و اولادم
را خواهد کشت و اموالم را متصرف مىشود اکنون بین دنیا و آخرت قرار گرفتهام. ولى
دلم به دنیا متمایل شد. محمّد
گفت: پدرم ربیع مرا خواست که از همه فرزندانش سختگیرتر و بىرحمتر بودم، گفت: برو
پیش جعفر بن محمّد درب نزن از دیوار بالا برو که لباس خود را تغییر ندهد ناگهان بر
او وارد شو به همان حالى که هست آن جناب را بیاور. من
وقتى رفتم که چیزى از شب باقى نمانده بود نردبان گذاشتم و از دیوار وارد خانه آن
جناب شدم وقتى وارد اطاقش شدم مشغول نماز بود و پیراهنى بر تن داشت و حولهاى بر
کمر بسته بود. نمازش را که سلام داد عرض کردم بفرمائید امیر المؤمنین شما را میخواهد.
گفت بگذار لباسهایم را بپوشم. گفتم: بمن اجازه ندادهاند فرمود: اجازه بده بروم
غسل کنم و خود را تمیز نمایم. گفتم: غیر ممکن است وقت خود را نگیرید من نمیگذارم
این وضع را کوچک ترین تغییرى بدهید. همان
طور سر و پاى برهنه با همان پیراهن و قطیفهاى که داشت ایشان را آوردم آن وقت بیش
از هفتاد سال داشت. مقدارى که رفت از راه رفتن باز ماند و سخت خسته شد دلم بحال آن
جناب سوخت عرضکردم سوار شو.
سوار قاطر یکى از همراهان من شد بالاخره پیش ربیع رفتم شنیدم منصور بپدرم میگفت
دیر کرد و پیوسته او را بعجله وارد مینمود. همین که چشم پدرم ربیع بجعفر بن محمّد
افتاد بآن حال گریهاش گرفت. ربیع
مردى شیعه مذهب بود امام صادق فرمود ربیع میدانم تو بما خانواده علاقه دارى بگذار
دو رکعت نماز بخوانم و دعا کنم. عرض کرد بفرمائید. دو رکعت نماز مختصر خواند پس از
نماز دعائى کرد که نفهمیدم چه بود ولى دعائى طولانى بود منصور پیوسته در این مدت
ربیع را سرزنش میکرد و بعجله وادار می نمود. همین
که دعاى طولانى امام تمام شد ربیع بازوى آن جناب را گرفته پیش منصور برد داخل
ایوان که رسید ایستاد و لبهایش حرکت کرد بدعائى که من نشنیدم. او را وارد کرد
مقابل منصور ایستاد. منصور گفت جعفر تو دست از حسد و ستمگرى خود و آشوب بر بنى
عباس بر نمیدارى خداوند پیوسته ترا گرفتار شدت حسد و رنج میکند ولى بآروزى خود
نخواهى رسید.
فرمود
بخدا سوگند از آنچه تو میگوئى من بىخبرم و چنین کارى نکردهام در زمان حکومت بنى
امیه که آنها میدانى از همه مردم با ما و شما خانواده دشمنتر بودند و هیچ حقى در
حکومت و جانشینى پیغمبر نداشتند بخدا قسم من براى آنها آشوبطلبى نمیکردم و از طرف
من گزندى بایشان نرسید با ستمى که بمن روا می داشتند. چگونه
چنین کارى را حالا میکنم با اینکه تو پسر عموى من و نزدیکترین خویشاوند من هستى و
از همه بیشتر بمن لطف و مرحمت دارى. منصور ساعتى سر بزیر انداخت روى نمدى نشسته
بود در طرف چپش بالشى قرار داشت زیر نمد شمشیرى دو سر پنهان کرده بود که هر وقت در
آن کاخ مىنشست همیشه همراهش بود. روى بجعفر بن محمّد نموده گفت اشتباه میکنى و خلاف
میگوئى پشتى را کنار زده از پشت آن کیفى که محتوى نامههائى بود خدمت امام انداخت.
گفت این نامههاى تو است که براى خراسانیان نوشته و آنها را دعوت به بیعت با
خویشتن کردهاى تا بیعت مرا بشکنند، فرمود بخدا قسم یا امیر المؤمنین چنین کارى را
نکردهام و این کار را صحیح نمیدانم و راه و روش من چنین نیست من از کسانى هستم که
اطاعت ترا در هر حال لازم میدانم با اینکه آنقدر پیر شدهام که دیگر توان چنین
کارى را ندارم مرا جزء یک گروه از سپاهیان خود بفرست با همان لشکر باشم تا مرگ
گریبانم را بگیرد دیگر چیزى از عمرم باقى نمانده. گفت نه هرگز چنین کارى را نمیکنم
سربزیر انداخت و دست به دسته شمشیر گرفته مقدار یک وجب آن را خارج کرد با خود گفتم
کشت این مرد را إِنَّا لِلَّهِ باز شمشیر را بجاى اول برگردانید. گفت
جعفر حیا نمیکنى از پیرى و نسبتى که با پیامبر دارى از دروغ گفتن و اختلاف بین
مسلمانان میخواهى خون ریزى شود و آشوب بپا کنى؟ فرمود نه بخدا یا امیر المؤمنین
آنچه میگوئى من انجام ندادهام اینها نامههاى من نیست و نه خط و نه مهر من بر روى
آن است. منصور باندازه نیم متر شمشیر را خارج نمود گفتم از بین برد این آقا را با
خود تصمیم گرفتم که اگر در باره آن جناب بمن دستورى داد اطاعت نکنم. زیرا چنین
خیال میکردم خواهد گفت این شمشیر را بگیر و جعفر را بکش و تصمیم داشتم اگر چنین
دستورى داد خود او را بکشم گرچه باعث کشتن خود و فرزندانم شود از کردار قبل خود
پیش خدا توبه میکردم. مرتب او حضرت صادق را سرزنش میکرد امام عذر خواهى مینمود تا
بالاخره شمشیر را کشید فقط مختصرى از آن باقیماند با خود گفتم دیگر او را خواهد
کشت باز شمشیر را در غلاف نمود و ساعتى سر بزیر انداخت آنگاه سر برداشته گفت خیال
میکنم تو راست میگوئى. گفت ربیع جامهدان را بیاور. جامهدان که در محل مخصوصى بود
آوردم. گفت دست در آن کن و محاسن ایشان را عطرآگین نما جامهدان پر از عطر بود دست
داخل آن نمودم و محاسن امام که سفید بود عطر آگین نمودم بطورى که سیاه شد. بمن گفت
ایشان را سوار بر یکى از بهترین مرکبهاى سوارى خودم کن و ده هزار درهم باو بده و
تا منزلش با احترام از او مشایعت کن وقتى بمنزل رسید مخیرش کن خواست با احترام پیش
ما بماند در صورتى که مایل نبود بر گردد بمدینهى جدش رسول خدا. ما از پیش منصور
خارج شدیم من خیلى خوشحال بودم که امام صادق علیه السّلام از دست او سالم بیرون
آمد و از تصمیم منصور تعجب نمودم که بالاخره بکجا منتهى شد. وقتى وسط خانه رسیدیم
گفتم آقا من در شگفتم از تصمیمى که او در باره شما گرفته بود و چگونه خدا ترا از
دست او نجات بخشید شنیدم پس از دو رکعت نماز دعاى طویلى خواندى ولى نفهمیدم چه بود
و در موقع وارد شدن صحن حیاط باز لبهایت بدعائى تکان خورد نفهمیدم چه بود. فرمود
دعاى اولى دعائى است که براى ناراحتى و گرفتارى خوانده مىشود تا کنون آن دعا را
براى کسى قبل از امروز نخوانده بودم. آن دعا را بجاى دعاهاى زیادى که پس از نماز
میخواندم خواندم زیرا من دعاهائى که میخواندم بعد از نماز مایل نیستم ترک شود ولى
دعائى که لبهاى خود را حرکت دادم همان دعائى بود که پیامبر اکرم خواند در جنگ
احزاب. بعد دعا را برایم ذکر کرد. بعد
فرمود اگر از امیر المؤمنین نمیترسیدم این پول را بتو میبخشیدم ولى تو قبلا زمینى
که در مدینه داشتم بمبلغ ده هزار دینار خریدى بتو نفروختم اکنون همان زمین را بتو
بخشیدم. عرض
کردم آقا من چشمم به همان دعاى اول و دوم است اگر بمن ارزانى فرمائى کمال لطف را
نمودهاى احتیاج بزمین ندارم. فرمود ما خانوادهاى هستیم که بخشش خود را پس
نمیگیریم زمین را بتو بخشیدم نسخه دعا را هم خواهم داد با هم برویم بمنزل. وقتى
بخانه رفتیم سند زمین و نسخه دعاى اول و دوم را بمن لطف نمود عرضکردم آقا خیلى
منصور عجله میکرد در حالى که شما مشغول آن دعاى طویل بودید بعد از دو رکعت نماز
مثل اینکه از منصور باکى نداشتید. فرمود
همین طور است من دعائى را بعد از نماز صبح پیوسته میخواندم آن دو رکعت هم نماز صبح
بود که مختصر خواندم و آن دعا را بعد از نماز صبح خواندم. عرضکردم
از منصور نترسیدى با تصمیمى که گرفته بود. فرمود ترس از خدا مقدم است بر ترس از
منصور خداوند در دل من خیلى بزرگتر است از منصور. ربیع
گفت بواسطه این تغییر حالتى که منصور نسبت بحضرت صادق داد و آن خشم و غضبى که داشت
در یک ساعت تبدیل باحترام گردید که خیال نمیکردم نسبت بکسى انجام دهد تصمیم گرفتم
علت آن را بدانم همین که منصور را تنها یافتم و مسرورش دیدم گفتم یا امیر المؤمنین
چیز عجیبى از شما مشاهده کردم گفت چه چیز؟ گفتم
چنان بر جعفر خشم گرفتى که بر هیچ کس از قبیل عبد اللَّه بن حسن و دیگران خشم
نگرفته بودى خیال داشتى با شمشیر او را بکشى اول باندازه یک وجب شمشیر را بیرون
آوردى بعد باز او را سرزنش کردى باندازه نیم متر شمشیر را خارج نمودى بعد از سرزنش
دیگرى تمام شمشیر را جز مقدار کمى از آن را خارج کردى دیگر شکى در کشتن او نداشتم.
بعد تمام آن ناراحتى برطرف گردید و خشنود شدى بطورى که دستور دادى با غالیه مخصوص
خودت که حتى پسرت مهدى و ولى عهدت و عموهایت را اجازه نمیدادى از آن غالیه استفاده
کنند صورت و محاسنش را عطر آگین و سیاه نمایم و جایزه باو دادى و سوار بر مرکب
مخصوص خود نمودى و مرا امر به مشایعت و احترامش کردى. گفت
ربیع نباید این مطلب را آشکار نمود بهتر است پوشیده باشد میل ندارم فرزندان فاطمه
متوجه شوند و بر ما فخر فروشند و ما را ناچیز انگارند همین گرفتارى که داریم ما را
بس است ولى از تو چیزى پنهان ندارم ببین هر کس در خانه هست او را خارج کن. ربیع
گفت هر کس در خانه بود بیرون کردم. بعد
گفت برگرد کسى را باقى نگذارى این کارها را کردم وقتى آمدم گفت اکنون دیگر کسى جز
من و تو نیست اگر آنچه بتو میگویم از کسى بشنوم تو و فرزندانت را بقتل میرسانم و
اموالت را خواهم گرفت. گفتم یا امیر المؤمنین بخدا پناه میبرم. گفت
ربیع خیلى مایل بودم که جعفر بن محمّد را بکشم و تصمیم داشتم که سخن او را نشنوم و
عذر و پوزش او را نپذیرم وضع او براى من با اینکه از کسانى نبود که با شمشیر قیام
کند از عبد اللَّه بن حسن مهمتر بود من در زمان بنى امیه او و پدرانش را شناخته
بودم که اهل آشوب نیستند همین که در مرتبه اول تصمیم کشتنش را گرفتم پیامبر اکرم
را دیدم بین من و او فاصله شد دستهاى خود را گشاده و تا آرنج بالا زده بسیار
ناراحت و خشمگین است نسبت به من. در
مرتبه دوم که شمشیر را بیشتر کشیدم دیدم پیامبر خیلى بمن نزدیک شد و تصمیم داشت
اگر من گزندى برسانم کار مرا بسازد باز جرات کردم و با خود گفتم این کار جنگیرها
است. در
مرتبه سوم که شمشیر را خارج کردم پیامبر اکرم بمن نزدیک شد پنجههاى خود را گشوده
بود و دامن بکمر زده چشمانش قرمز شده بود و کمال خشم از صورتش آشکارا بود نزدیک
بود مرا در پنجههاى خود بفشارد بخدا ترسیدم اگر او را بیازارم پیامبر مرا کیفر
کند دیدى که دیگر با او چه معامله کردم مقام این فرزندان فاطمه زهرا علیها السّلام
را هر کس منکر شود نادان است و از دین بهرهاى نبرده مبادا این جریان را کسى از تو
بشنود. محمّد
بن ربیع گفت پدرم این جریان را پس از مرگ منصور برایم نقل کرد من
نیز پس از مرگ مهدى و موسى و هارون و کشته شدن محمّد امین نقل کردم. منابع: مهج
الدعوات- ص 192 و بحار الانوار ج47