گوشهای از حرای حجرۀ خویش - امام صادق (ع)
گوشهای از حرای حجرۀ خویش
نیمه شبها، خدا خدا میکرد
طبق رسمی که ارث مادر بود
مردم شهر را دعا میکرد
هر مَلَک در دل آرزویش بود
بشنود سوز ربّنایش را
آرزو داشت لحظهای بوسد
مهر و تسبیح کربلایش را
هر زمان، دلشکستهتر میشد
«فاطمه اشفعی لنا» میخواند
زیر لب با صدای بغض آلود
روضۀ تلخ کوچه را میخواند
عاقبت در یکی از آن شبها
دل او را به درد آوردند
بی نمازان شهر پیغمبر
سرسجاده دورهاش کردند
پیرمرد قبیلۀ ما را
در دل شب، کشان کشان بردند
با طنابی که دور دستش بود
پشت مرکب، کشان کشان بردند
ناجوانمردهای بی انصاف
سن و سالی گذشته از آقا!
میشود لااقل نگه دارید
حرمت گیسوی سپیدش را
پابرهنه، بدون عمامه
روح اسلام را کجا بردید؟
سالخورده ترین امامم را
بی عبا و عصا کجا بردید؟
نکِشیدش، مگر نمی بینید؟!
زانویش ناتوان و خسته شده
چه قدر گریه کرده او، نکند؟
حرمت مادرش شکسته شده
ای سواره، نفس نفس زدنش
علت روشن کهنسالی است
بس که آقای ما زمین خورده
در نگاه تو برق خوشحالی است
جگرم تیر میکشد آقا
چه بلاهایی آمده به سرت
تو فقط خیزران نخوردهای و
شمر و خُولی نبوده دور و برت
به خدا خاک بر دهانم باد
شعر آقا کجا و شمر کجا!؟
حرف خُولی چرا وسط آمد؟
سرتان را کسی نبرد آقا؟
به گمانم شما دلت میخواست
شعر را سمت کربلا ببری
دل آشفتۀ محبان را
با خودت پای نیزهها ببری
شک ندارم شما دلت میخواست
بیتها را پر از سپیده کنی
گریههایت اگر امان بدهد
یادی از حنجر بریده کنی