روی دستـای یتیمــا کـاسـه هـای پــر شیره
يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۱ ب.ظ
روی دستـای یتیمــا کـاسـه هـای پــر شیره
از نگاشون می شه فهمید باباشون داره می میره
یکیشــون بـا گـریه میگه دیگه همبازی ندارم
بـی تـو امشب روی خاکا غریبونه سر می ذارم
هــر کــی اومــده عیادت رو لبش اَمَّن یُجیبه
دیگه خوب نمــی شه مولا آخرین حرف طبیبه
کنــار بستـــر مــولا صـــدای گـریه بلنده
حَسنش با دست لـرزون داره زخمشـو می بنده
همگـی بی تابند امــا امـون از گریـه ی دختر
مـرهـم زخــم باباشه چــادر خـــاکی مادر
قطره ی اشک حسیـن و وقتـی که بابا می بینه
همــه ی حــرفِ نگــاهـش با گـل اُم البنینه
- ۹۴/۰۳/۰۳