ارمنـی بود و ارمنی زاده، ظــرف خالی گرفــت در دستش
ارمنـی بود و ارمنی زاده، ظــرف خالی گرفــت در دستش
آمــد و تــوی صــف نذری گفت: ((السلام علیــک دُردانــه))
.
پچ پچی دور او به راه افتاد، عده ای خنده، عده ای مبهوت
زیر لب دختری غضب می کرد: ((مــردکِ ارمنــیِ دیوانــه))!
.
سرِ خود را گرفت پایین تر، بغـــض تلخی گرفــت جانش را:
((من محب حسین(ع) و اولادش... آشنایم نه اینکه بیگانه))
.
صفِ دلواپسی جلو می رفت، ارمنی در دلش چه غوغا بود
روضه خـوان از رقیـّــه بانو خواند، از سه ساله میانِ ویرانــه
.
توی حالِ خودش پریشان بود،【فکر بیماریِ پسر در سر】
ناگهان مردی از سرِ صف گفت: ((شد تمام و نمانده یک دانه))!
.
همه رفتند و ارمنی آمد، با قسم، با گلایه و اصــرار
زد عقب هر کسی جلو آمد، رفت با گریه آشپزخانه ...
.
یک نگاهی به دیگِ خالی کرد، گفت:((باشد قبول آقاجان...
من همانم که دیگران گفتند ... مــردکِ ارمنیِ دیوانــه...))!
.
پای خود را گذاشت در کوچه، دلخور از خویش و از ندامت ها
دستِ رد خورده بود بر قلبـــش، رفت خــانه چه نا امیــدانه
▩ ▣ ▩
وسطِ دسته، ظهــرِ عاشـورا، پسـری با صلیــب بــر گـردن
【 ناگهان ویلچرش زمین افتاد... وَ پسر روی پاش، مردانه ....】
♡❤ السلام علیک یا اباعبدالله ♡❤
- ۹۴/۰۷/۱۴