خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود - امام باقر (ع)
عطر سیب و اقاقیا می داد
روزهای خوشش دگرگون شد
گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد
داغ هفــتــاد و دوشقایق را
بر سرشانه های خود حس کرد
رنج زنجیر و درد سـلسله را
برمچ دست وپای خود حس کرد
روی آییـنه ی غــروردلش
زیر بــاران سنگ چین افتاد
دید خورشید را که چنـدین بـار
از سـر نیــزه بر زمین افتـاد
گـریه های رقیه را می دید
کــوه فریـاد درگلویش بود
محمل بازعمـه پشتِ سرش
ســرعبــاس روبـرویش بود
دید از زیــر نیــزه ی جدش
برزمین، قطره قطره خون می ریخت
دیــد در کــوفه دشمن نــامرد
سر او را به شاخه ای آویخت
کودکان چموش سنگ بدست
پـای ناقه به جــانش افتادند
مردمان حرامـزاده شام
خـارجی زاده اش لقب دادند
از سـربام خـاک و خاکـستر
نقل سر بود و؛ فرش راهش بود
چشم ناپاک شهر را می دیـد
غــم نـاموس در نگاهش بـود
غیـــرتش را بــه جـوش آوردند
نیزه داران مستِ سکه پرست
چــهره ی ســرخ عمـــه را تا دید
مثـل عباس چـشم خـود را بست
شاعر: وحید قاسمی
- ۹۴/۰۶/۲۷