چون چشم نیزه قوّت جان مرا گرفت - حضرت قاسم
جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ
چون چشم نیزه قوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش پدر خوانمت، عمو!
سُم فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینهام دکان محبت فروشی است
آهنفروش، از چه دکان مرا گرفت؟
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟!
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیشهای نیزه توان مرا گرفت
گِل شد ز خاکِ سُمّ فرس خون پیکرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت
معنی، ز پیرهای سپاه جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت