ای مه سرخ و کبود روشنیِ دامنم
يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۰ ب.ظ
ای مه سرخ و کبود روشنیِ دامنم
فاطمه ی کوچکم اُم ابیها منم
همسفر نیزه ها از چه تو دیر آمدی
مژده ی آزادیم همچو اسیر آمدی
ای که به دیدار من از ره دور آمدی
تازه شده داغ من چون ز تنور آمدی
ای سرِ بر دامنِ سوخته همچون دلم
از شب هجران تو گشته پر از خون دلم
ای تو بر سفره ی دامن من چون دُری
جای طعام ای پدر غصه ی من می خوری
تا که نوازش کنی بار دگر بر سرم
خون جگر خوردم و آب ز چشم ترم
تا که نبودی پدر یکسره آزار بود
همدم پاهای من درد گُل خار بود
با نگه خسته ات ناز مرا می خری
جان رقیه بگو دختر خود می بری
بار فراق تو را تا بکشم روی دوش
دست به دیوارم و دست دگر روی گوش
- ۹۴/۰۳/۰۳