من آن یاس به خاک افتاده ی خشک از تب آهم
يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ
من آن یاس به خاک افتاده ی خشک از تب آهم
که هر کس می رسد از راه با پا می بــــرد راهم
سیه دستــی کـه با سنگ فدک آیینـه را مــی زد
شکست ایـن بار بر سر نیزه ها آیینــه ی جاهـم
اسیر سلسله ، خستـه ، ســر بـــازار نامحـــرم
مــنِ از پــای افتـــاده ســرم آمــد همه با هم
خرابه ، طعنه ، انگشت حقارت ، بی کسی ، غربت
به من خندید هر کس را که گفتــم دختـر شاهم
ستـاره سینــه زن مــی شد و ماه آسمان هر شب
به ســـر می زد به جرم گریه های گاه و بی گاهم
خلاصه دور از چشــم عمــو عبـاس روز و شب
کتـک خوردم بـه جـرم گریه های گاه و بی گاهم
نــداری دســت دستــم را بگیـری حیف شد بابا
که من این آخر پیــری عصـای دست می خواهم- ۹۴/۰۳/۰۳