به امیدی که بیایی سحری در بر من - حضرت رقیه (س)
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ
به امیدی که بیایی سحری در بر من
خاک ویرانه شده سرمه چشم تر من
مدتی می شود از حال لبت بی خبرم
چند وقتی است صدایم نزدی دختر من
من همان لاله افروخته خون جگرم
که همین لخته فقط مانده به خاکستر من
شب این شام چه سرمای عجیبی دارد
تب این سوز کجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچ دست به خود می پیچم
ظاهراً خرد شده ساقه نیلوفر من
چادرم پاره شد از بس که کشیدند مرا
لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من
گیسوی من دست نخورده است خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به موی سر من
کاشکی زود بیایی و به دادم برسی
تا که در سینه نمانَد نفس آخر من
خبر امد که ز معشوق خبر می اید
رهگشایی که یار ز سفر می اید
کاش میشد که ببافد کمی موی مرا
اب و ایینه بیارید حسین می اید
هست پیراهنی از غارت ان شب به تنم
نیمه عمامه از ان بهر تو در می ارم
- ۹۵/۰۳/۲۵