کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات - عرفه
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات
موسیِ من تو به دنبال کدامین خضری؟
گوشۀ چشم تو ابریست پر از آب حیات
خوش به حال شهدایی که نمردند هنوز
که دلی دارند بشکستهتر از پیرِ هرات
دردشان دردیست از درد ابوالفضلِ علی
تشنهلب با تن پر زخم، لب شط فرات
نیست جز از جگر خونیشان این همه گل
نیست جز از نفس زخمیشان این برکات
یا حسینبنعلی! عشق دعای عرفه است
عشق آن عشق که بیرون بَرَدم از ظلمات
پشت بر کعبه نکردی که چنان ابراهیم
به منا با سر رفتی پی رمی جمرات
به منا رفتی و قنداقۀ توحید به دست
تا بری باشی از ملعبۀ لات و منات
تو همه اصل و اصولی، تو همه فرع و فروع
تو همه حج و جهادی، تو همه صوم وصلات
ظاهر و باطن تو نیست به جز جلوۀ حق
که هم آیین صفاتی و هم آیینۀ ذات
مرحبا! آجرک الله بزرگا مردا!
نیست در دست تو جز نسخۀ حاجات و برات
شعر ناقابل من چیست که نذر تو شود؟
جان ناقابل من چیست که گویم به فدات؟
تو کدامین غزلی عطر کدامین ازلی؟
از تو گفتن نتوانند چرا این کلمات؟
جبلالرحمه همین جاست، همین جا که تویی
پای این سفره که نور است و سلام و صلوات