بابای خوب و مهربون - حضرت رقیه (س)
بسم الله الرحمن الرحیم
بابای خوب و مهربون گل زمین و آسمون
از وقتی که رفتی سفر رقیه موند و دل خون
تموم شده طاقت من عمه می گفت رفتی سفر
حالا که اومدی پیشم تو رو خدا منم ببر
دلم شده بی طاقتت شدم وبال خواهرت
تو کاروون همه میگن شدم شبیه مادرت
یادمه می گفتی همش یتیمو نازش میکنن
نیستی ببینی چطوری منو نوازش میکنن
یه دختر شامی بابا همش بهم طعنه می زد
می گفت بگو بابات کجاست؟؟؟ بابائیم اومد از سفر
دلت بسوزه سوغاتی لباس گلدار خریده
لباس تو سوخته چرا؟؟ قد تو خیلی خمیده
گوشای تو زخمی شده نداری گوشواره چرا؟؟؟
برای من از این سفر گوشواره آورده بابا
دست توی دست پدرش نگاه من به دستشه
با چشمای تار می بینم انگشترت تو دستشه
موهای من سوخته بابا نگاه نکن به موی من
دست عدو و صورتم درد می کنه پهلوی من
اون شب شوم تو تاریکی از راه رسید زجر پلید
دستامو بسته بود و هی منو رو خاکا میکشید
موهامو می کشید بابا منو می زد به قصد کشت
لگد می زد به پهلو و تو صورتم می زد با مشت
از اون شب سیاه و سخت این دل من پر از غمه
از کتک اون بی حیا هر چی بگم بازم کمه
بابا حرف از یه چیز شدش که دخترت مریض شدش
عمو نبود بزم شراب که صحبت کنیز شدش
بابای مهربون من خوش اومدی از این سفر
حالا که اومدی پیشم تو رو خدا منم ببر
شاعر : سید مهدی حسینی
- ۹۴/۰۶/۱۴