گلستان شعر و سبک اهل بیت (ع)

دانلود سبک ها و متن اشعار و سبک ها و مقاتل اهل بیت

گلستان شعر و سبک اهل بیت (ع)

دانلود سبک ها و متن اشعار و سبک ها و مقاتل اهل بیت

دیدی خم ابروی تو با ما چها کرد
زآندم که تیری سوی قلب ما رها کرد

بر من گناهی نیست گر آشفته حالم
تیر غمت این گونه ما را مبتلا کرد

دیوانه ام خوانند و راهم را ببندند
گاهی به حال خسته و زارم بخندند

باکی ندارم چون تب و تابم حسین است
شاهم به عالم چون که اربابم حسین است

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم

باید خدا روزی کند نوکر بمانیم

باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

چون نوکر ایل و تبار آسمانیم

با دادن گیسو به دست صاحب خویش

باید اطاعت داشت تا که می توانیم

باید سلوک عشق بازی را بپوئیم

اینگونه در سِلک رقیه جاودانیم

باید دمی محیا تر از عیسی رسد تا

کشتی احساسات مردم را برانیم

 

عیسی مسیح کوچکِ دنیا رقیه

هذا مقام المستجیر یا رقیه

 

زرینه خو سیمینه رو ای گوهر عشق

دل را به غارت میبری ای دلبر عشق

زهرا و زینب میشوی تا اینکه باشی

هم مادر و هم خواهر و هم دختر عشق

چون تاجی از یاقوت و مروارید عوض شد

جای تو با عمامهء روی سر عشق

آهِ تو صد تیغ دو دم دارد درونش

ای ذوالفقار بی قرار لشگر عشق

آغوش بابا منتظر مانده بیا و

شیرین زبانی کن به روی منبر عشق

 

من زندگی را وقف نام عشق کردم

تصمیم دارم تا که دور تو بگردم

 

با دستهای کوچکت چه دستگیری

سائل هر آنچه باشد آن را می پذیری

دل را روانه کردم از اینجا به کویت

دارم امید امشب تو دستم را بگیری

اسمِ تو را بردم جوابم را خدا داد

فرقی ندارد تو همان جوشن کبیری

چون سنگهایِ بارگاهت رو سپید است

هر بار زائر می شود آنجا فقیری

این گنبدِ کاشی و سنگ اسرار دارد

یک از هزارش این بود که بی نظیری

 

از آن خرابه که در وادی آن حرم شد 

جنگیدن مردانهء تو باورم شد

 

باید زر اندوده کند بابا تنت را

باید ز خار و خس بگیرد گلشنت را

تکرار کن بابا و عمه دوست دارند

وقتِ نمازت شکل قامت بستنت را

بابا به این امید میبوسد رخت را

تا بنگرد روزی عروسی کردنت را

آغوش عباس است مشتاق تو هر بار

پیش عمو کج مینمایی گردنت را

وقتی سرِ دوش اباالفضلی محال است

خار بیابانها بگیرد دامنت را

 

تو تا قیامت تا دم محشر بزرگی

در کربلا تو وارث مادربزرگی

 

آتش زبانه می کشد روزی ز جانت

حق میدهم باشد پدر دل ناگرانت

انگشت دشمن بر دهانت مینشیند

پس روشن است از چیست این لکنت زبانت

آنقدر در خار بیابان میدوی تا

از پیکرت بیرون رود تاب و توانت

وای از زمانی که میوفتی از بلندی

وای از شکاف دنده ات از استخوانت

وای از تماشایِ سری بالایِ نیزه

وای از لباسِ عمه ها و خواهرانت

 

ای خاک عالم بر سر شاعر چه دیدی

خوابیده بودی با لگد از جا پریدی

------------------------------------------------------------------------------

 

حسین قربانچه

  • سید مهدی حسینی

حسین قربانچه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی